عشق اصیل



دستی کشید روی صورتش

و ابرو هاش رو در هم کرد و لبهاش جمع

با اون یکی دستش فنجان چای رو آورد سمت لبش و کمی نوشید

گفت: اول باید مطمئن باشی که یادگرفتی بافتن رو

و بعد مطمئن باشی که تار و پود رو درست انتخاب کردی!

اگر خوب یاد نگرفته باشی نمی توانی از اول ببافی یا انقدر گره اشتباه می زنی که وسطاش مجبور می شوی بازش کنی.

ولی خوب

یک وقت هایی هم خوب بلدی ،منتهی تار و پودی رو که پوسیده هست انتخاب می کنی،انقدر گره می زنی جلو می‌ری ولی خوب نخ پوسیده یک جایی خودش می بره و  تو می مانی کلی عمر و زحمت هدر رفته!

گاهی می بافی تا آخرش ولی خوب رنگ و لعاب به هم نمی خوره ،قالی زشتی می شه و تو پشیمون از بافتنش

 

یکدفعه صورتش سرخ شد و آهی کشید و ادامه داد: یک وقتی هم درست یاد گرفتی و تار و پود  هم خوبه و رنگ و لعاب و نقشه هم مناسب

اما

.

.

.

نمی بافی!

پرسیدم:چرا!

جواب داد: چون از شکست و اشتباه و سرزنش و قضاوت آدم ها می ترسی!

بیشتر از اینکه درگیرش بشی، درگیر بهم ریختگی ذهن خودت می شوی.اینطوری عشقش روبدون دلیل درست در قلبت خاموش می کنی.سال ها بعد که تجربه زندگیت بیشتر شد یک روزی یک جایی دیدیش با خودت می گی چه محافظه کار احمقی بودی!


عزیزم جسارت نداشتن و زیادی سبک و سنگین کردن به خاطر اینکه چطور  قضاوت می شوی و اینکه ممکنه شکست بخوری، خیلی بده چون یک روزی شکستت رو فراموش می کنی و آدم هایی که تو رو قضاوت کردند یادشون می ره موضوع رو!

اما تو‌ چی؟

همیشه یادت می مونه که از ترس  بدون مانع واقعی کی رو از دست دادی!

دلت می سوزه وقتی شهامت رو می بینی تو‌ چشم های کسایی که گفتند: تلاش  و جسارت کردیم ولی نشد!

یادت باشه جسارت فقط برای پیدا کردن عشق لازم نیست

تو باید برای هر چیزی از زندگیت جسارت داشته باشی!

جسارت حسرت نمی آره ولی ترس چرا!!!!!!!!!!



لبام رو گذاشتم رو سردیش و بوسیدمش،طمع خاک رو چشیدم.عطر عجیبی در فضا پیچیده بود،عطری که.حس کردم شاید این عطر آشنا رو از ذهن خودم استشمام می کنم.

یکدفعه گرمای دستی رو روی شونه هام حس کردم 

سرم رو بلند کردم و با دستای سردم گونه های خیسم رو سردتر کردم.

باورم نمی شد هر چند انتظارش رو داشتم!بالاخره می اومد اگه اون روز هم نه یه روز دیگه!

گفت:دلم برات تنگ شده.

گفتم:کاش زودتر می اومدی.

گونه هاش خیس شد درست مثل گونه های من ولی هیچ حرفی نزد.

گفتم:خیلی دوستت داشت به حدی که تو دوستش داشتی،بهش خیلی گفتم پا بزارروی غرورت! آخه هیچ کس دیگه!آخرش از غرورش نه غرورتون به اینجا رسید.!

ابروهام جمع شده بود و یه لحظه خشم اومد به لهن صدام ولی بعد به خودم اومدم و گفتم:ببخشید اصلا نمی دونم دارم چی می گویم.

نزدیک شد و بغلم کرد و زدم زیر گریه

گفت:خیلی سخته برای من بیشتر از همه

گریه هاش بلند شد،دلم نمی خواست زخمش رو تازه کنم ولی نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم:لج کردید،لج.

حرفی نزد و فقط سرم رو نوازش کرد!

آخ چقدر دل خودم براش تنگ شده بود،چقدر .

سرش رو گذاشت روی شونه هام و گفت:اولش حسادت بعد حس تحقیر و له شدن و بعد انتقام و غرور.

زندگی دو تا آدم اینجوریبهم می خوره،اما وقتی زمان می گذره و  فاصله بیشتر میشه حس می کنی تنها شدی و بهش فکر می کنی به عشقتون و قشنگیهای با هم بودنتونیه جایی می رسی که درک می کنی هر چند که دور  و ورت شلوغه ولی بدون اون تنهایی.یه جایی که خوب فکر می کنی می بینی همش اون مقصر نبوده،تو هم بودی.!یه جایی تمام خواسته زندگیت اینه که اون برگرده یا تو برگردی.

اما یه چیزی نمی گذاره!

گفتم: یه چیزی شبیه غرور!

نگاش سرد شد و اضطرابی به صورتش اومد و محکم گفت:نه ،غرور نه! اصلا غرور دیگه برات ارزش نداره.

سرم رو بالا آوردم و به چشماش ذول زدم و بی هیچ آهنگ صدایی پرسیدم:پس چی؟!!

جواب داد:ترس!!!

گفتم:ترس اشتباه دوباره!

گفت:نه،ترس از اینکه نخواد و نشه یا

از زمین بلند شد و خاک لباسش رو پاک کرد و قبل رفتنش گفت:آدما خیلی بیشتر از غرورشون از ترس و دودلی هاشون شکسته می شوند.


دستمال رو مچاله کردم توی دستم
یه لحظه مثل برق تمام این سالها از جلوی چشمم گذشت!
باید قوی می موندم تا تمام حرفهایی که این همه سال در سینه ام مونده بود رو بهش می زدم!
دیگه کافی بود زندانی کردن .!
دیگه نمی تونستم سنگینی سینه ام رو تحمل کنم!
یه لحظه با خودم گفتم:شاید من رو فراموش کرده باشه!شاید تعجب کنه!ولی نه دیگه کافیه!!
تا من رو دید خشکش زد ،شمرده شمرده پرسید:تو اینجا.؟!
دستام می لرزید،هی دستمال رو مچاله کردم که نفهمه،نفس هام تند شده بود،انگار باز هم نمی تونستم حرفی بزنم.!
به سمتم اومد و دستام رو گرفت.حس آرامش عجیبی بود،حسی که سالها در ذهنم تصور کرده بودم رو حالا داشتم تجربه می کردم،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:تو‌ واقعا دوستم داشتی؟!
با تعجب نگاهم کرد!
گفتم:هر وقت کنارت بودم حس می کردم دوست داشتنت رو ، ولی  وقتی که از تو دور می شدم به خودم می گفتم:از چی من باید خوشش بیاد،اینی که من می بینم رو مگه اون نمی بینه.با اینکه یقین داشتم ولی باز خودم،خودم رو دودل می کردم!
گفت:تو زیباترین و معصوم ترین زنی بودی که در کل زندگیم دیدم!
سرم رو پایین انداختم. 
ادامه داد: عشق و تنفر رو با هم به من دادی،برای تحمل درد عشقت مجبور شدم در این سال ها متنفر باشم ازت
گفتم:همش از حس انتقام شروع شد،از رفتارت خوشم نمی اومد با خودم قسم خوردم کاری کنم تا عاشقم بشی و بعد
گفت: موفق بودی!
سکوت کردم‌ و با خودم گفتم اشتباه کردم چون عاشقت شدم بیشتر از اون حدی که تو رو عاشق خودم کردم!
با کمی خشم ادامه داد:اولش پر رنگ بودی و پر حرف ولی بعد که عاشقم کردی،کم رنگ شدی و کم حرف
گفتم: یادم هست یک شب خواب دیدم یک جفت کفش بچگانه دستم بود و همزمان ذول زده بودم به چشمهای تو،فرداش  وقتی تو رو دیدم برای اولین بار ذول زدی به چشمام، اون موقع وقتی از کنارت رد شدم خنده ام گرفت آخه درست مثل خوابم بود.
تنم یک لحظه داغ شد و ادامه دادم:
ولی ای کاش نمی خندیدم!
چون همه چیز  بعد از اون کم کم عوض شد، یکدفعه متوجه شدم وقتی کنارت وایسادم دستام می لرزه و نفسم بند میاد ،صدام قطع می شه.
نمی دونستم اینها چیه،آخه حتی در خیالم هم نبود
خیلی خیلی عاشقت شدم!
کم رنگ شدم تا تو بی رنگ شدن صورتم رو نبینی!
دور شدم تا تو لرزش بدنم رو نبینی!
کم حرف شدم آخه زبونم بند می اومد!
آخ .
من جای تو از خودم انتقام گرفتم

آروم ‌و شمرده پرسید:برای چی الان اومدی؟
گفتم: می خواستم بشنوم صدای دلم رو از زبون تو!
پرسید:چرا؟
 دوباره دستام  لرزید و زبونم بند اومد به سختی بلند شدم تا  از کنارش بروم ، اما یکدفعه نشستم انگار این بار چیزی نمی گذاشت من بروم(چیزی که سالها برده من بود حالا شد ارباب من .)
دستاش رو گرفتم بدون هیچ لرزشی آروم جواب دادم:چون می خواهم بمونم!

گوشه چشماش جمع شد و هاله ای از اشک تمام دیدش رو پوشاند،دیگه نمی تونستم به چشماش نگاه کنم،سرم رو انداختم پایین و گفتم:قسمت نبوده،شاید صلاح زندگی.

پرسید:واقعا فکر می کنی صلاح زندگی بوده؟!

گوشه چشمام جمع شد،نمی خواستم بگذارم اشک هایم رو ببینه،صورتم رو ازش برگرداندم،با خودم گفتم چه صلاحی؟!

نتوانستم جلوی گریه هام رو بگیرم،بلند گریه کردم

دستمالش  را گذاشت کف دستم،دستش روگرفتم.

گفتم:خیلی خیلی سخت بود!!!

گفت:برای من هم خیلی!! 

لبخند زد و ادامه داد:بگذریم از قسمت بدش،بگذار قسمت خوبش را بگم.

چشمایم را بستم و من هم لبخند زدم و گفتم:قسمت خوبش!

گفت: می دانستی مردها هم مادر شدن را تجربه می کنند!

یکی درست بعد از تولد فرزندشون

یکی هم.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: درست زمانی که عاشق می شوند!

همش با اون عشق زندگی می کنند حتی اگر محدود باشه به قلبشون.

درد می کشند و پنهانی گریه می کنند و نگران می شوند

گفتم:مثل بچه های ۱۴ ساله داریم حرف می زنیم

گفت:قبل تو یکی دیگه بودم و بعد از تو یکی دیگه شدم به خصوص.!

ادامه داد:

مگه میشه زمان و زندگی از خاطر تو ببره،کسی رو که آمد و به تو یک هویت قشنگ و جدیدی را داد؟!


گفتم: بگذار من هم قسمت قشنگش رو برات تعریف کنم!

یک زن تا وقتی که عاشق نشه نمی فهمه که زنه!!

از اون مهم تر اگر عشق به تو نبود،کتاب های شعر من هم نوشته نشده بود!!!!

گفت: می دانی آدم تا دوری عزیزاش رو نچشه،قدرشون رو خوب نمی دونه، شاید عشق همون حس قدرشناسی هست که در دوری پر رنگ تره.

گفتم: دوری می تونه تا قبل مرگ باشه یا بعد از مرگ!!

من خوش شانس بودم که تا قبل از مرگم دوباره دیدمت،آخه برای آدمی که یقین داره زندگی بعد از مرگ وجود نداره، درد دوری بدتره چون  برای اون دنیای دیگری نیست به جز همین دنیا که بتونه دوباره دست معشوقش رو بگیره

دستش رو گذاشت روی عصاء اش و بلند شد و گفت:من هم خوش شانس بودم چون قبل از اینکه هوش و حواسم رو هم از دست بدهم،تونستم تو رو دوباره ببینم.


کاش لحظه ای در جهان سال تحویل احساس بود!

یک دقیقه و فقط یک دقیقه از کل سال تمام حس ها زیبا بود!

چه کسی می داند شاید معجزه در همان یک دقیقه پیدا بود!

دلی نمی شکست!

حقی ناحق نمی شد!

خون ریخته نمی شد!

 نقاب ها شکسته می شد!

نفرت از دلها برچیده می شد!

چه کسی می داند 

شاید  یک سال  به انتظار تحویلش،چشم ها از خوشی تر می شد!


چشماش برق عجیبی داشت.

صورتش مثل قرص ماه بود.

هنوز لبخند روی لبش کامل نشده بود که به عکسهای (دخترهایش) روی دیوار نگاه کرد و گفت:کاش اون هم دختر داشته باشه،آخه دختر مونس آدمه.

یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:چایت سرد نشه!!!


گفتم: ولی!وسط حرفم پرید و گفت: مگه میشه حسرت نخورده باشم!؟ مگه میشه دلتنگ نشده باشم؟!

می دونی  هر وقت دلم از درد  دوری توی خلوتم می سوخت چطوری آروم‌ می شدم؟!دعا می کردم همه اطرافیانش خیلی دوستش داشته باشند و  رابطه اش  با همسرش عاشقانه بوده باشه


بهش ذل زدم و اون هم به چشمام خیره شد وگفت: می دونم برای دوره زمانه شما این حرفا عجیبه.


ولی بزار یک طوره دیگه برات تعریف کنم حکم این عشق رو


همه نقاش ها ،بوم  و قلم و رنگ دارند

ولی مگه همه نقاشی ها با هم یکی هستند؟؟!!

یکی زشت و یکی معمولی و یکی خوب و یکی هم انقدر عالی هست که دنیای آدم رو عوض می کنه!


عشق هم همینه آدم ها بعد بلوغاتفاقا  معمولا همین وقت ها سر و کلش بیشتر پیداش می شه ،همون موقع که می گویند عشق خامه!


حالا یه عشقی میشه زشت و یکی معمولی و یکی خوب و یکیم انقد عالیه که دنیا عاشق و اطرافیانش رو عوض می کنه!


لبم رو به سمت فنجان چای بردم،حرفش مثل قند تلخی چای رو برام شیرین کرده بود،با لبخند ازش پرسیدم:عشق عالیه چطوریه!


چشماش خندون شد و گفت :

عشق یه نطفه هست که توی قلب آدم شکل می گیره ،می تونه درست و‌غلط ،به موقع و  بی موقع باشه.

بالاخره روزی یکی میاد و آدم دلش براش می ره.


وقتی کسی از عشق بارور شده باشه حتی تو جدایی از معشوق و تنهایی هم می تونه عشق  رو بزرگ کنه.

کافیه اولش حواسش به قلب خودش باشه ،آخه  جنین عشق از قلب عاشق  تغذیه می کنه وبزرگ می شه.

بعد عشق به مرحله ای می رسه که دیگه قلب عاشق براش کوچیکه و وقت تولدش میشه.


گفتم:تولد عشق!

گفت:آره تولد عشق!می دونی کی عشق متولد میشه؟!

زمانی که توی رفتار و کردار عاشق لطافت عشق پیدا میشه!

عاشق با ظرافت با خودش و بقیه آدم ها و دنیا برخورد می کنه و نرم تر میشه،یه آرامش عجیبی می آید رو صورتش.

هر چقدر عشق بزرگ میشه،منش عاشق بهتر میشه!

زمانی که عشق بشه وجدان

بعضی آدم ها منطقی پیدا می کنند که نه به زندگی بعد از مرگ و نه دعا و .اعتقاد ندارند
اما همین آدم ها وقتی که به عشقی نرسند آرزوشون این میشه که بتونند منطقی رو‌ پیدا کنند تا کمکشون کنه تا به زندگی بعد مرگ اعتقاد پیدا کنند آخه تمام درمان این دردها همین میشه.
 جالبه که همین آدم ها با تمام بی اعتقادیشون واسه خوشبختی و آرامش کسی که دوست دارنش دعا می کنند.
درسته که عشق اونا یک طرفه و حتی غیر منطقی هست ولی خوب نمی توانند به طور کامل از خاطره تجربه این نوع عشق فارغ شوند

مطالبگوشهلبامروکشیدمولبخندمزدم!

سرمروبالانیاوردمتاچشمامرونبینهآخههمیشهاعتقادداشتچشمهاحالآدمرو‌نشونمیدهنهلبخندشونوحرفاشون

گفتمسلام

گفت:سلامعزیزم

زودیازکنارشردشدم

صدازدآرام،خوبموقعیرسیدی!تازهچایزعفروندمکردمبریزتواوندوتاچیمیگفتیدبهش؟

خندیدموبرگشتمبهشنگاهکردموگفتم:ماگ

خندید

پشتمیزنشستمکنارش

گفتحالااینشد،چیبودباباسگرمهاتتوهمبود،آدمدلشمیگرفت

آرهواقعاحالبدبودویککمعوضشدوقتی  خندودتم

گفتببینچهرنگیگرفته!

تبلتشروبازکردونشونداد

یکدفعهخندمگرفتم!

گفتتصمیمگرفتمدیگهکهازایندمنوشهامدشده  بگردمتواینترنت،یادتبگیرم!

باخندهگفتمباباییشماتوچهحالوهوایی.

گفتچهدیدی،شایدبهسرمهوایاینزدبرمکافیشاپبزنم

یکمازچاینوشیدودرحالقورتدادنجدیگفت:فعلادارمیادمیگیرم!

بهچشماشنگاهکردمقهقهایبلندیزدم.

بایکقدرتیگفتخودمونیم،منحالوهواتروعوضکردم!

گفتمنهباباجونخیلیحالمبدنبود،آخهاتفاقمهمینبود،نمیدونمچرایهکمگرفتهشدهبودم.!

گفتمیدونی  بدیبزرگشدنچیه؟!

میدونیمخیلیمهمنیستولیخوبراحتداغونمیشیم!برعکسبچگیامونکهحتیفکرمیکردیممهمهست،یکساعتگریهمیکردیمو‌بعدتموممیشد.!

اصلامابزرگترهاشمابچههارودرحینبزرگشدن  اشتباهتربیتمیکنیم!

بایدکارهاورفتارهاخاصیرواونهمبستهبهمدجامعهیادبگیریدوبایدبرگبرندهماباشید.!

نفسعمیقیکشیدوگفتایبابا!شماهاهمهمیشهفکرمیکنیدبهاینواوننرسیدبایدسگرمههاتونبرهتوهموهیزانوغمبغلبگیرید 

بعدش  همهمشبگیدیادتطفولیتبهخیر،آخهاینطوریااونطوربود!( بااینجملهیکلبخندملیحنشسترویلباش)

بهعمقچشماشعمیقانگاهکردمومنهملبخندزدم

چایرومزهمزهکردم،تلخیشبهکام

گوشهلبامروکشیدمولبخندمزدم!

سرمروبالانیاوردمتاچشمامرونبینه!

آخههمیشهاعتقادداشتچشمهاحالآدمرو‌نشونمیده!

گفتمسلام!

گفت:سلامعزیزم!!

زودیازکنارشردشدم

صدازدآرام،خوبموقعایرسیدی!

تازهچایزعفروندمکردم بریز  توی اون دو تا. !

چیمیگفتیدبهش؟

خندیدموبرگشتمبهشنگاهکردموگفتم:ماگ

خندید

پشتمیزنشستمکنارش

گفتحالااینشد!

چیبودباباسگرمهات تو  هم  بود!

تبلتشروبازکردونشونمداد

گفت: تصمیم گرفتم درست کردن این دمنوش ها 

 که مد شده را یاد بگیرم!

باخندهگفتمباباییشماتوچهحالوهوایی.!

با لبخند گفت: چهدیدی،شایدبهسرمهوایاینزدبرمکافیشاپبزنم!!

یکمازچاینوشیدودرحالقورتدادنجدیگفت:فعلادارمیادمیگیرم!

بهچشماشنگاهکردمقهقهبلندیزدم.

 گفتخودمونیم،منحالوهواتروعوضکردم!

گفتمنهباباجونخیلیحالمبدنبود،آخهاتفاقمهمینبود

نمیدونمچرایهکمگرفتهشدهبودم.!

گفتمیدونی  بدیبزرگشدنچیه؟!

میدونیمخیلیمهمنیستولیخوبراحتداغونمیشیم!

برعکسبچگیامونکهحتیفکرمیکردیممهمهست،

یکساعتگریهمیکردیمو‌بعدتموممیشد.!

اصلامابزرگترهاشمابچههارودرحینبزرگشدن  اشتباهتربیتمیکنیم!

مجبورتونمیکنیم  کارهاورفتارهاخاصیروبهنحوهاحسنت،

اونهمبستهبهمدجامعهیادبگیریدوبایدبرگبرندهماباشید.!

نفسعمیقیکشیدوگفتایبابا!شماهاهمهمیشهفکرمیکنیدبهاینواوننرسیدبایدسگرمههاتونبرهتوهموهیزانویغمبغلبگیرید!

بعدش  همهمشبگیدیادطفولیتبهخیر،آخهاینطوریااونطوربود!( بااینجملهیکلبخندملیحنشسترویلباش)

بهعمقچشماشعمیقانگاهکردمومنهملبخندزدم

چایرومزهمزهکردم،تلخیشبهکاممنحسشیرینی  میداد!

گفتعزیزمهشتادسالاززندگیمگذشت،فقطیکحسرتدارم.!

گفتماوهمنهمینحالاهمکلیدارم!!!!!

ادامهداد:حسرتمناینهکههمیشهفکرکردمکلیحسرتدارموگوشهلبامروکشیدمولبخندمزدم!

سرمروبالانیاوردمتاچشمامرونبینه!

آخههمیشهاعتقادداشتچشمهاحالآدمرو‌نشونمیده!

گفتمسلام!

گفت:سلامعزیزم!!

زودیازکنارشردشدم

صدازدآرام،خوبموقعایرسیدی!

تازهچایزعفروندمکردمبریزتواوندوتاچیمیگفتیدبهش؟

خندیدموبرگشتمبهشنگاهکردموگفتم:ماگ

خندید

پشتمیزنشستمکنارش

گفتحالااینشد،چیبودباباسگرمههاتتوهمبود،آدمدلشمیگرفت

تبلتشروبازکردونشونمداد

یکدفعهخندمگرفتم!

گفتتصمیمگرفتمطرزتهیهایندمنوشهاکهمدشده  یادشونبگیرم!

باخندهگفتمباباییشماتوچهحالوهوایی.!

گفتچهدیدی،شایدبهسرمهوایاینزدبرمکافیشاپبزنم!!

یکمازچاینوشیدودرحالقورتدادنجدیگفت:فعلادارمیادمیگیرم!

بهچشماشنگاهکردمقهقهبلندیزدم.

 گفتخودمونیم،منحالوهواتروعوضکردم!

گفتمنهباباجونخیلیحالمبدنبود،

آخهاتفاقمهمینبود،نمیدونمچرایهکمگرفتهشدهبودم.!

گفتمیدونی  بدیبزرگشدنچیه؟!

میدونیمخیلیمهمنیستولیخوبراحتداغونمیشیم!

برعکسبچگیامونکهحتیفکرمیکردیممهمهست،

یکساعتگریهمیکردیمو‌بعدتموممیشد.!

اصلامابزرگترهاشمابچههارودرحینبزرگشدن  اشتباهتربیتمیکنیم!

مجبورتونمیکنیم  کارهاورفتارهاخاصیروبهنحوهاحسنت،

اونهمبستهبهمدجامعهیادبگیریدوبایدبرگبرندهماباشید.!

نفسعمیقیکشیدوگفتایبابا!شماهاهمهمیشهفکرمیکنیدبهاینواوننرسیدبایدسگرمههاتونبرهتوهموهیزانویغمبغلبگیرید!

بعدش  همهمشبگیدیادطفولیتبهخیر

،آخهاینطوریااونطوربود!( بااینجملهیکلبخندملیحنشسترویلباش)

بهعمقچشماشعمیقانگاهکردمومنهملبخندزدم

چایرومزهمزهکردم،تلخیشبهکاممنحسشیرینی  میداد!

گفتعزیزمهشتادسالاززندگیمگذشت،فقطیکنهاصلااینطورنیست!

سرمروبالاآوردموبایکلبخندبیروحنگاهشکردم!

گفتباورکنمنهیچوقتازتوناراحت نبودم،حتی.

توخیلیبهمنکمککردی!

صورتم سردشدوخندمگرفت،منتظرازاینحرفابودم

آخه غرورش.

گفتمیدونمباورنمیکنی!

چوننمیدونیچراازتخوشممیاومد!

هیچوقتهمدلمنمیخواستبفهمی،احساسگناهداشتم!

باتعجبنگاهشکردم،دیگهاحساس نمی کردم

حرفاش حالت دفاعی داره!!!

ادامهداد:

موهایمجعدت.

چشمات.

مدلخندیدنت

محوتشدم!آخه غمیرودرسینهامخاموشکردهبودی،

فکرمیکردمبایدتمامتلاشمروکنمتاهمیشهپیشمنبمونی!

وگرنه.!

پرسیدم:وگرنه چی؟!

گفت:دوبارهازدستمیدادم!!!!

نوبتمنبود!!

یکبارزندگیازمنگرفتهبود،

دیگهوقتشبوداینبارمن اززندگیپس بگیرم!

ناخودگاهابروهامروجمعکردموصورتمگرمشد

و وسطحرفشپریدموپرسیدم:چیرو؟!

صداششمردهوشمردهشدوگفت:

سالها  تقریباهرهفته،صورتشروباچشمهایمشکیو

موهای مجعد و خنده های دلنشینش نقاشی می کردم!

نمیشدونبایدفراموششمیکردم

آخهتقصیرمن‌بود!!

(خندهآهسته‌ایکردوادامهداد:

مثلاینبودکهازنقاشیهامبیرونآمدهبودی!

میدونستمتواوننیستی!

ولیهیچکسیاندازهتو‌شبیهاوننبود!!!!

بعدسالهابودنبااونرو‌تجربهمیکردمکنارتو!!!!

زیرلبگفتماون!!!!

گفتاگرترکمنمیکردیهمیشهعذابوجدانداشتم!!!!!

سرم  روبالاآوردم،نفسعمیقیکشیدمو  بهچشماشزلزدم!!

نگاهشروازممخفیکردوصورتشقزمزشدوادامهداد:

اشتباستبرایزندگی

و آمدنورفتنآدمهاقواعدیداشتهباشیم!

معادلاتاز  رویزندگینوشتهمیشوند

نهزندگیازدلمعادلات.!!!!

سالهاحسرتمنبوسیدنلبهایزنیبودکهعاشقشبودم،

بوسیدنتواینحسرترودرمنبرایهمیشهکشت!!

بعدآمدنتو به زندگیم،مندیگههیچوقتنقاشیشنکردم،

حتی  نقاشیهایقبلیامروپارهکردم.! 

اگرترکمنمیکردی،همیشهحسگناهداشتم،

چونتوبرایمنجایکسدیگهایگوشهلبامروکشیدمولبخندمزدم!

سرمروبالانیاوردمتاچشمامرونبینه!

آخههمیشهاعتقادداشتچشمهاحالآدمرو‌نشونمیده!

گفتمسلام!

گفت:سلامعزیزم!!

زودیازکنارشردشدم

صدازدآرام،خوبموقعایرسیدی!

تازهچایزعفروندمکردمبریزتواوندوتاچیمیگفتیدبهش؟

خندیدموبرگشتمبهشنگاهکردموگفتم:ماگ

خندید

پشتمیزنشستمکنارش

گفتحالااینشد،چیبودباباسگرمههاتتوهمبود،آدمدلشمیگرفت

تبلتشروبازکردونشونمداد

یکدفعهخندمگرفتم!

گفتتصمیمگرفتمطرزتهیهایندمنوشهاکهمدشده  یادشونبگیرم!

باخندهگفتمباباییشماتوچهحالوهوایی.!

گفتچهدیدی،شایدبهسرمهوایاینزدبرمکافیشاپبزنم!!

یکمازچاینوشیدودرحالقورتدادنجدیگفت:فعلادارمیادمیگیرم!

بهچشماشنگاهکردمقهقهبلندیزدم.

 گفتخودمونیم،منحالوهواتروعوضکردم!

گفتمنهباباجونخیلیحالمبدنبود،

آخهاتفاقمهمینبود،نمیدونمچرایهکمگرفتهشدهبودم.!

گفتمیدونی  بدیبزرگشدنچیه؟!

میدونیمخیلیمهمنیستولیخوبراحتداغونمیشیم!

برعکسبچگیامونکهحتیفکرمیکردیممهمهست،

یکساعتگریهمیکردیمو‌بعدتموممیشد.!

اصلامابزرگترهاشمابچههارودرحینبزرگشدن  اشتباهتربیتمیکنیم!

مجبورتونمیکنیم  کارهاورفتارهاخاصیروبهنحوهاحسنت،

اونهمبستهبهمدجامعهیادبگیریدوبایدبرگبرندهماباشید.!

نفسعمیقیکشیدوگفتایبابا!شماهاهمهمیشهفکرمیکنیدبهاینواوننرسیدبایدسگرمههاتونبرهتوهموهیزانویغمبغلبگیرید!

بعدش  همهمشبگیدیادطفولیتبهخیر

،آخهاینطوریااونطوربود!( بااینجملهیکلبخندملیحنشسترویلباش)

بهعمقچشماشعمیقانگاهکردمومنهملبخندزدم

چایرومزهمزهکردم،تلخیشبهکاممنحسشیرینی  میداد!

گفتعزیزمهشتادسالاززندگیمگذشت،فقطیکحسرتدارم.!

گفتماوهمنهمینحالاهمکلیدارم!!!!!

ادامهداد:حسرتمناینهکههمیشهفکرکردمکلیحسرتدارمویانهاصلابهمنیاددادهبودنداینطوریفکرکنم.

حرفشذهنمرویکدفعهساکتکرد!!!!

یککمیبهفکرفرورفتودستیکشیدرویصورتشوبهچشمامنگاهکردوادامهداد:

حواستباشههرروززندگیرووظیفهخودتبدونکهواسهخودتخاطراتخوبحتیکوچیکبسازی!

اینهاتنهاچیزیهستندکه  وقتیفردا،امروزترومرورکنیاحساسرضایتمیکنیوتنهابهانهایهستندکههرچیجلوتربریخوشحالترمیشی.!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها