دستمال رو مچاله کردم توی دستم
یه لحظه مثل برق تمام این سالها از جلوی چشمم گذشت!
باید قوی می موندم تا تمام حرفهایی که این همه سال در سینه ام مونده بود رو بهش می زدم!
دیگه کافی بود زندانی کردن .!
دیگه نمی تونستم سنگینی سینه ام رو تحمل کنم!
یه لحظه با خودم گفتم:شاید من رو فراموش کرده باشه!شاید تعجب کنه!ولی نه دیگه کافیه!!
تا من رو دید خشکش زد ،شمرده شمرده پرسید:تو اینجا.؟!
دستام می لرزید،هی دستمال رو مچاله کردم که نفهمه،نفس هام تند شده بود،انگار باز هم نمی تونستم حرفی بزنم.!
به سمتم اومد و دستام رو گرفت.حس آرامش عجیبی بود،حسی که سالها در ذهنم تصور کرده بودم رو حالا داشتم تجربه می کردم،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:تو‌ واقعا دوستم داشتی؟!
با تعجب نگاهم کرد!
گفتم:هر وقت کنارت بودم حس می کردم دوست داشتنت رو ، ولی  وقتی که از تو دور می شدم به خودم می گفتم:از چی من باید خوشش بیاد،اینی که من می بینم رو مگه اون نمی بینه.با اینکه یقین داشتم ولی باز خودم،خودم رو دودل می کردم!
گفت:تو زیباترین و معصوم ترین زنی بودی که در کل زندگیم دیدم!
سرم رو پایین انداختم. 
ادامه داد: عشق و تنفر رو با هم به من دادی،برای تحمل درد عشقت مجبور شدم در این سال ها متنفر باشم ازت
گفتم:همش از حس انتقام شروع شد،از رفتارت خوشم نمی اومد با خودم قسم خوردم کاری کنم تا عاشقم بشی و بعد
گفت: موفق بودی!
سکوت کردم‌ و با خودم گفتم اشتباه کردم چون عاشقت شدم بیشتر از اون حدی که تو رو عاشق خودم کردم!
با کمی خشم ادامه داد:اولش پر رنگ بودی و پر حرف ولی بعد که عاشقم کردی،کم رنگ شدی و کم حرف
گفتم: یادم هست یک شب خواب دیدم یک جفت کفش بچگانه دستم بود و همزمان ذول زده بودم به چشمهای تو،فرداش  وقتی تو رو دیدم برای اولین بار ذول زدی به چشمام، اون موقع وقتی از کنارت رد شدم خنده ام گرفت آخه درست مثل خوابم بود.
تنم یک لحظه داغ شد و ادامه دادم:
ولی ای کاش نمی خندیدم!
چون همه چیز  بعد از اون کم کم عوض شد، یکدفعه متوجه شدم وقتی کنارت وایسادم دستام می لرزه و نفسم بند میاد ،صدام قطع می شه.
نمی دونستم اینها چیه،آخه حتی در خیالم هم نبود
خیلی خیلی عاشقت شدم!
کم رنگ شدم تا تو بی رنگ شدن صورتم رو نبینی!
دور شدم تا تو لرزش بدنم رو نبینی!
کم حرف شدم آخه زبونم بند می اومد!
آخ .
من جای تو از خودم انتقام گرفتم

آروم ‌و شمرده پرسید:برای چی الان اومدی؟
گفتم: می خواستم بشنوم صدای دلم رو از زبون تو!
پرسید:چرا؟
 دوباره دستام  لرزید و زبونم بند اومد به سختی بلند شدم تا  از کنارش بروم ، اما یکدفعه نشستم انگار این بار چیزی نمی گذاشت من بروم(چیزی که سالها برده من بود حالا شد ارباب من .)
دستاش رو گرفتم بدون هیچ لرزشی آروم جواب دادم:چون می خواهم بمونم!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها