گوشه چشماش جمع شد و هاله ای از اشک تمام دیدش رو پوشاند،دیگه نمی تونستم به چشماش نگاه کنم،سرم رو انداختم پایین و گفتم:قسمت نبوده،شاید صلاح زندگی.

پرسید:واقعا فکر می کنی صلاح زندگی بوده؟!

گوشه چشمام جمع شد،نمی خواستم بگذارم اشک هایم رو ببینه،صورتم رو ازش برگرداندم،با خودم گفتم چه صلاحی؟!

نتوانستم جلوی گریه هام رو بگیرم،بلند گریه کردم

دستمالش  را گذاشت کف دستم،دستش روگرفتم.

گفتم:خیلی خیلی سخت بود!!!

گفت:برای من هم خیلی!! 

لبخند زد و ادامه داد:بگذریم از قسمت بدش،بگذار قسمت خوبش را بگم.

چشمایم را بستم و من هم لبخند زدم و گفتم:قسمت خوبش!

گفت: می دانستی مردها هم مادر شدن را تجربه می کنند!

یکی درست بعد از تولد فرزندشون

یکی هم.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: درست زمانی که عاشق می شوند!

همش با اون عشق زندگی می کنند حتی اگر محدود باشه به قلبشون.

درد می کشند و پنهانی گریه می کنند و نگران می شوند

گفتم:مثل بچه های ۱۴ ساله داریم حرف می زنیم

گفت:قبل تو یکی دیگه بودم و بعد از تو یکی دیگه شدم به خصوص.!

ادامه داد:

مگه میشه زمان و زندگی از خاطر تو ببره،کسی رو که آمد و به تو یک هویت قشنگ و جدیدی را داد؟!


گفتم: بگذار من هم قسمت قشنگش رو برات تعریف کنم!

یک زن تا وقتی که عاشق نشه نمی فهمه که زنه!!

از اون مهم تر اگر عشق به تو نبود،کتاب های شعر من هم نوشته نشده بود!!!!

گفت: می دانی آدم تا دوری عزیزاش رو نچشه،قدرشون رو خوب نمی دونه، شاید عشق همون حس قدرشناسی هست که در دوری پر رنگ تره.

گفتم: دوری می تونه تا قبل مرگ باشه یا بعد از مرگ!!

من خوش شانس بودم که تا قبل از مرگم دوباره دیدمت،آخه برای آدمی که یقین داره زندگی بعد از مرگ وجود نداره، درد دوری بدتره چون  برای اون دنیای دیگری نیست به جز همین دنیا که بتونه دوباره دست معشوقش رو بگیره

دستش رو گذاشت روی عصاء اش و بلند شد و گفت:من هم خوش شانس بودم چون قبل از اینکه هوش و حواسم رو هم از دست بدهم،تونستم تو رو دوباره ببینم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها